|
Tenth Engine Batch Of Ship Engineering وبلاگ گروه دهم مهندسی کشتی دانشگاه دریانوردی و علوم دریایی چابهار
| ||||||
|
این روزها همه ی دریایی ها کم و بیش با کانال سی تایم و مطالب , تصاویر و ویدئوهای اون آشنایی دارین . کانالی که با احترام به مخاطب به بزرگترین کانال دریایی بدل شده. شما هم به جمع دریانوردان و دریایی های مقیم سی تایم در تلگرام و اینستاگرام بپیوندید....
موضوعات مرتبط: مهندسی کشتی، مهندسی دریا، مطالب جالب، اخبار دریایی، دانلود فایل، اخبار گروه 10 برچسبها: سی تایم, دریانوردان, کاپتان کشتی, مهندس کشتی [ جمعه هفتم مهر ۱۳۹۶ ] [ ۹:۲۳ ب.ظ ] [ شهرام هادی زاده ]
|
||||||
|
سیستم مانورینگ (Maneuovering Sys) کشتی وظیفه ی هدایت کشتی را برعهده داشته و نوعی تعامل بین افسران عرشه و مهندسین موتور به حساب می آید. این سیستم کنترل کننده حرکت کشتی به جلو و عقب (Ahead & Astern) بوده و توقف و سرعت دادن به کشتی از این طریق کنترل می شود. سیستم مانورینگ در مواقع اظطراری _زمانی که سیستم در پل فرماندهی از کار بیافتد_ از موتور خانه کنترل میشود . در مقاله پیش رو به توضیح و تعریف اجزا و متعلقات سیستم مانورینگ پرداخته شده تا آشنایی بیشتری در این زمینه کسب کنید.
|
لینک دانلود مقاله :
|
گفتم یه حالی بپرسیم نگن فلانی یادش نیست گروه چندیه؟ آقا ما غلام بر و بچ گروه 10 خودمونیم.
امیدوارم هر کدومتون هر جا هستید ، خوب و خوش و سر حال باشید.
شاد باشید مث چابهار
آخه خجالت نمیکشید همتون ایران تو خشکی٬ اونوخ من باید از چین وبلاگو آپ کنم
بچه کنکوریا خواهشا اینقدر الکی سوال نکنید٬ خوب وبلاگو بگردید توش جواب همه سوالاتونو پیدا میکنین
احتمالا آخر هفته دیگه میچسبیم به اسکله
عباس بالبوس بو کشتی سلام مخصوص بهت میرسونه
جمیعا خدا نگهدارتون
سلمان
فنگ چنگ - جنوب چین
۱۳ شهریور ۱۳۹۳
wake me up, when september ends...
دوست عزیز و همکار گرامی
جناب آقای عباس رضاییان؛
ضایعه درگذشت برادر گرامیتان را خدمت شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده، برای آن مرحوم مغفرت و علو درجات الهی و برای شما و بازماندگان آن مرحوم صبر جمیل و اجر جزیل از درگاه خداوند متعال مسئلت میداریم.

سلام دوستان . قالب قبلی چندسالی برای ما خدمت کرد و همه باهاش خاطره داشتیم اما باید قبول کرد که دچار نقص هایی خصوصا در قسمت نویسندگان و دسترسی ها بود . این قالب رو چند وقت پیش پیداکردم و تغییراتی توش دادم تا به این شکل در اومد . نظراتتون رو راجع به قالب بگید تا بتونیم بهتر از اینها وبلاگ رو به نمایش بگذاریم.
پی نوشت : چند روزی هست که شاهد برخی حرف های خاله زنکی در وبلاگ هستیم , دوستان اگه اینجا میان دلیل بر باجنبه بودن شون هست ؛ لطفا خودتون رو بسنجید و بعد نظر بنویسید ؛ تا خون سید مرتضی هم بجوش نیاد!!!
نیاز
- چرا بیدار شدی مامان؟ مگه نگفتم اگه دیر وقت از خواب بیدارشی آقا گرگه تو رو می خوره؟!
- آخه من تشنم مامان!
- بیا عزیزم آب بخور و فورا برو بخواب!
- اما من تنهایی خوابم نمی بره، عروسک هم برام نخریدی، من تنهایی می ترسم می خوام بیام پیش تو بخوابم.
- نه عزیزم امشب نمیشه برو بخواب فردا هرچی خواستی برات می خرم حتی عروسک!
- مگه دیشب نگفتی پول نداریم، از کجا میخوای برام عروسک بخری!
- تو به این چیزا کار نداشته باش برو بخواب.
- مامان بابایی از پیش خدا برگشته؟
- نه چطور مگه ؟ آخه من الان تو اتاق خوابت دیدمش!
- نه عزیزم من تنهام، بابات هم رفته پیش خدا هیچ وقت هم بر نمی گرده!
- برو بخواب این همه سوال نپرس عزیزم!
غلامحسن مرادی- 27 بهمن ماه 92- کشتی ایران فاضل
کشتی "ایران حسابی" اول مالزی بعدشم dock چین. اگه خدا بخواد و ویروسه ساختگی هم بزاره برا اولین بار شرقه آسیا....
خداحاقظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظظ...
به قول عباس کچل یه عده هستن اصلا وبلاگ نمیان یه عده هم خیلی اکتیو هستن که دمشون گرم منم از اونام که نه اینطرفی هستم نه اونطرفی اما همیشه وبلاگ سر میزنم !!!!! اما حالا هم دیگه خونم به جوش اومد دیگه با کلی فک کردن و ازمون و خطا یوزر پسوورد وبلاگمو پیدا کردم که فقط اینو بگم که مواظب خودتون باشید نه شرکت های درست وحسابی داریم نه بیمه های کاملی نه قانون منسجمی واسه دریانوردی و از همه مهمتر سلامتی که به خطر میافته و خیلیاش غیر قابل جبرانه و با هیچ بیمه و قانونی دردش اروم نمیشه.
واقعا باعث ناراحتیه که وبلاگ پر شده از حوادثی که رو کشتی واسه بچه ها اتفاق افتاده البته اینو هم بگم که این آتیشا از گور اون کچلی بلند میشه که ویروس حادثه با خودش اورد قاطی بچه ها!!!!!!!!!!!!!!!!
یه آمار هم بدم که همین دیروز از کشتی نوح پیاده شدم ممد ایزانلو و فرزین هم اونجا بودن که هنوز هم هستن...
به امید دیدار همه بچه های گروه 10
همکارای محترم
هم گروهی های عزیز
از دی ماه 1387 که اولین روزای تشکیل وبلاگ بود تا الآن، خیلی ها اصلن یه بار هم مطلب نذاشتن اما ایمان دارم، ایمان دارم که اکثرمون هر چند مدت یه بار حتمن یه سر به وبلاگ میزنن تا از حال هم خبر دار بشن.
وقتی توی بیمارستان بندرعباس بستری شدم، روز اول گوشی fitter هندی رو گرفتم و فقط به دو تا از بچه ها پیام دادم قضیه رو بهشون گفتم که اگه اتفاقی افتاد در جریان باشن...اما از روز دوم که گوشیم به دستم رسید کم کم بچه ها زنگ میزدن و حالم می پرسیدن...
به خانواده چیزی نگفتم چون نمیخواستم این حال بدمو ببینن
من که توی اون شرایط هیچ چی نداشتم، هیچ چی،هیچ چی بجز درد...
شب که میخواستیم بخوابیم، فکره فردا صبح که باید پانسمان رو عوض می کردن خواب از سرمون میپروند. صبح که میشد هی خدا خدا می کردیم که ما اتاق آخر باشیم که میریم برا شست شو، شروع درد زمانی بود که بیماربر میومد داخل اتاق با یه صندلی چرخ دار...
.
.
.
.
از اتاق شست و شو که بر میگشتیم شروع در بود و داد و بی داد "پرستار"... "پرستار"... گفتن و موسکن و خواااااااااااااااببببببببببببب......
اما توی اون شرایطی که به خانواده هم نمیشد اطلاع داد یه چیز بود که باعثه دلگرمی میشد:
وقتی بچه ها یکی یکی زنگ می زدن و سر سلامتی میدادن و هرطوری بود ما رو می خندوندن و برا یه لحظه هم که شده دل ما رو شاد می کردن.اوج مردونگی زمانی بود که بچه ها از پادگان حسن رود یواشکی زنگ می زدن جویای احوال میشدن.بچه های deck24 که شاید خیلی هم با هم در تماس نبودیم ولی معرفت می ذاشتن...
اما روزیکه سینا مرزبان اومد پیشم، روزی که محمد ابراهیمی اومد ملاقات، دیگه داشتم بال در می آوردم.روحیم عوض شد. بعد از رفتن محمد تپل بود که هوایی شدم و زنگ زدم خونه و همه چی رو گفتم...
هم کار محترم
هم گروهی عزیز
من دوست ندارم وبلاگ رو بکنم صفحه حوادث
اما با یه پیامک از کسی چیزی کم نمیشه
امیر محمد شریفی،امیر بشکه یا همون امیر تپله خودمون، روی کشتی براش حادثه پیش اومده و از ناحیه سر مصدوم شده. من که باهاش تماس گرفتم نمیتونست صحبت کنه و فعلن اوضاعش خوب نبود
مهم نیست چه زمانی و کجا، این مطلب رو میخونین اما
یه پیامک از کسی چیزی کم نمیکنه ولی میتونه یه امید باشه برا یه نفر
09127023324
09388651204

دانیال هم چنان می خندد

سلام
با خبر شدیم که سید دانیال روی کشتی "دنا" بوده و دچار حادثه سوختگی از ناحیه پا شده
اما خدا رو شکر سوختگی سطحی بوده و دانیال الان مشکلی نداره با اون چهره شاده همیشگیش در راه خونست
متاسفانه محمدرضا دوباره بستری شد
رحیمی دوباره مرخص شد
باور کنید بار اولی که دیدمش اگه نیاز به روحیه نداشت، گریه میکردم
خدا شاهده فقط مجبور بودم برای حفظ ظاهر خودمو شاد نشون بدم

خیلی زجر آور بود، دو هفته قبلش محمد رضا رو دیده بودم اما انصافن بعد از این دو هفته خیلی لاغر شده بود... خیلی....
زجر آور تر این بود که هی جلوم درد می کشید و داد میزد و من فقط می تونستم پرستار رو صدا کنم که بهش مسکن بزنن
اما زجر آور ترین لحظه، روز آخری بود که داشت مرخص میشد
ممدرضا از درد به خودش می پیچید و منم دیدم اصلن از عرف و عادت و هرچیزی بگذریم، حتی از نظره شرعی هم مشکل داره که مثه آدم وایستیم و هیچ کاری نکنیم.
طبق معمول اون حسه زیبای درونیم گل کرده بود و تازه شروع کردم به کاشت و برداشته موجودی به نام ککوووووخخخخخخخخخخخخخخ....
- عباس درد درمممم
- درد دری، یا داری؟
- عباس تو رو خدا همه چیز رو به شوخی نگیییییییییییییر... وااااااااااااااایییییییییییی...
هی اون درد میکشید هی منم اینطوری باهش همدردی میکردم.این ابراز هم دردی های من با ممد رضا تا اونجایی ادامه داشت کههههه:
خدا شاهده گوشی که دستش بود رو پرت کرد به سمت من بیچاره
گوشی خورد زمین و هفت هشت ده تا تیکه شد و بعدش شروع کرد از تهه کله داد زدن....
- عباس برو بیروووووووووووووون...
(یسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
حالا شد....همینو میخواستم)
منم فقط گوشی رو از رو زمین جمع کردم همونطوری که خنده های سرشار از کوخخخ روی لبم بود، هراسون از در اومدم بیرون، پرستارا ریخته بودن پشت در:
- چی شده ؟
- بابا این حالش بده داره پاچه می گیره یه مسکن بهش بزنید تو رو خدا...
- آقا تازه بهش زدیم
- نه بابا خیلی حالش بده وحشی شده
هر طوری بود قضیه رو ماسمالی کردیم و با کلی ترس و لرز پشته سره خانوم پرستار یواشکی، دوباره رفتم داخل:
- آقای رحیمی چیه؟ چی شده؟
- درد درم خانوم پرستار
- ای وای چرا سرومتو کشیدی؟
بازم من نتونستم خودمو کنترل کنم:
- آره خانوم پرستار اونقد دست و پا زده که در اومده، بخاطر همینه که در داره...
- عباس خفه شو برو بیروووووووووووووووووون....
آره دیگه.... باور کنید من از جونم برا حفاظت از این گونه ی در حال انقراض، مایه گذاشتم
اینم عکس موقعه مرخص شدنش

با آرزوی زندگی سرشار از خوشی برای حاجی عزیز گروهمون...
این عکس رو معدود افرادی که به عروسی دعوت شدن، با داماد گرفتن
(از اونجایی که تمام حضار توی این عکس متاهلن،نتیجه میگیریم که سهیل فقط متاهلا رو دعوت کرده)

يكي بود ، يكي نبود ، غير از خدا هيچكي نبود ، زير گنبد کبود دو تا دوست به اسم آريوگر و اسميرنف براي خودشان زندگي ميكردند.
آريوگر استعدادهاي فكري زيادي داشت اما اسميرنف بيش از آنكه باهوش باشد ، محجوب و سر به زير و ضعيف النفس بود اولي حراف و خوش بيان ، دومي ، آرام و کم سخن .روزي آن دو را سفري با قطار پيش آمد که طي آن سعي داشتند زني جوان را به دام افكنند. آريوگر که کنار زن نشسته بود ، مدام زبانبازی ميكرد و يكبند قربان صدقه ي او ميرفت اما اسميرنف که مهر سكوت بر لب زده بود ، مدام پلك ميزد و از سر حرص و حسرت ، لبهاي خود ر ا مي ليسيد. آريوگر در ايستگاهي به اتفاق زن جوان ، پياده شد و تا مدتي دراز به واگن باز نگشت. وقتي هم که مراجعت کرد ، چشمكي به اسميرنف زد و با زبانش صدايي در آورد که شبيه به بشكن بود. اسميرنف ، با حقه و حسد پرسيد: برادر j, در اين جور کارها مهارت عجيبي داری .راستي چطور از عهده اش بر مي آيي؟ تا پهلويش نشستي ، فوري ترتيب کار را دادي … تو آدم خوش شانسي هستی ...
آریوگر گفت:تو هم مي خواستي بيكار ننشيني سه ساعت تمام همانجا نشستي و لام تا کام نگفتي و بر و بر نگاهش کردي مثل سنگ ، لال شده بودي.
نه برادر! در دنياي امروز از سكوت ، چيزي عايد انسان نميشود! آدم ، بايد حراف و سر زباندار باشد! ميداني چرا از عهده ي هيچ کاري برنمي آيي؟ براي اينكه آدم شل و ولي هستي .
اسميرنف ، منطق دوست را پذيرا شد و تصميم گرفت اخلاق خود را تغيير بدهد.بعد از ساعتي بر حجب و کمرويي خود فايق آمد ، رفت و کنار
مردي که کت و شلوار سرمه اي رنگ به تن داشت ، نشست و جسورانه باب گفتگو را گشود.همصحبت او مردي بس خوش سخن و اهل مجامله از آب درآمد و در دم ، باراني از سؤالهاي مختلف ، به ويژه در زمينه ي مسايل علمي ، بر سر او باريد
می پرسيد که آيا اسميرنف از زمين و از آسمان خوشش مي آيد يا از قوانين طبيعت .و اینکه از زندگي مشترك جامعه ي بشري ، احساس رضايت ميكند؟ به طور ضمني درباره ي آزادانديشي اروپاييان و وضع زنان امريكايي نيز سؤالهايي آرد.
اسميرنف که بر سر شوق و ذوق آمده بود با رغبت و در عين حال با شور و
هيجان ، پاسخهاي منطقي ميداد.اما باور کنيد هنگامي که مرد سرمه اي پوش در يكي از ايستگاه ها بازوي او را گرفت و با لبخندي موذيانه گفت : ((همراه من بياييد))سخت دچار بهت و حيرت شد! به ناچار همراه مرد سرمه اي پوش از قطار پياده شد و از آن لحظه ، چون قطره آبي که بر خاك تشنه لب صحرا چكيده باشد ، ناپديد شد.دو سال از اين ماجرا گذشت.
بين دو دوست ، بار ديگر ملاقاتي دست داد.
اسميرنف ، رنگ پريده و تكيده و نحيف شده بود ، پوستي بر استخوان.
آريوگر متعجبانه پرسيد:کجاغيبت زده بود برادر؟
اسميرنف به تلخي لبخند زد و رنج هايي را که طي دو سال گذشته ، متحمل شده بود ، براي دوست خود تعريف کرد.
مي خواستي حرفهاي زيادي نزنی!مي خواستي وراجي نكني! مي خواستي مواظب حرف زدنت ميشدي! مگر نشنيده اي که زبان سرخ ،سر سبز ميدهد بر باد؟ آدم بايد زبانش را پشت دندانهايش حبس کند.
آنتوان چخوف
چندیست که زندگی ام دو بخشی شده است. بخشی سرشار از هیاهو وتکاپو و قسمتی دیگر سکوت . . .اگرچه گاه گاه بخش دوم ناخودآگاه در بخش اول سرک می کشد. تا شاید فرصت بیابد و بتواند لحظه های تکاپو را آمیخته به چاشنی خودش بکند. . . . و من . . . . به نظاره نشسته ام و به رقابت این دو خیره گشته ام. تا که شاید یکی چیره شود، ضربتی بزند و دیگری را از صحنه محو کند.
دوستی می گفت :سکوت وجود ندارد، دروغی بیش نیست،اصلن سکوتی نیست. ای دوست تو نیستی که ببینی این نیست چطور تمام لحظه های فوران را مرداب می خواهد. و این تعبیر فلسفیت تمام فلسفه ی مرا با برگ های پاییز دم خور کرد.
و اگر هم بودی باز این حقیقت را منکر بودی. چرا که هستی تو، هستی نیستیان ویرانگر را در مرکز خورشید دفن می کرد.
حالا من، همان زورق سرگردان در دریای سیاه،خسته و موج خورده می اندیشد که امتداد کدامین شعاع از دایره ی محاطش را انتخاب کند؟ موج های وحشی دریای سیاه هریک با نهیبی مهیب آرامش این زورق زخم خورده را مشوش می کنند.
دورتر صدای خرده موج ها،هیاهوی پدرانشان را پررنگ ترمی کند.جیغ می زنند و می غرند.غافل از اینکه گوش من غرقه در نیل از صدای این موج های رنگارنگ پراست. لحظه ای فکری غریب زورق را در می رباید. به چیستی خودش مشکوک می شود.که اصلن چرا ؟ برای چه تک تک اتم های من باید تا همیشه سیلی های امواج را تحمل کنند؟ چه کسی مرا اسیر دست های آهنین آنها کرد؟ گاهی وقت ها که سبک بار ترم و بار کمتری روی گرده ام می گذارند، مهربانی نسیم را بهتر حس می کنم.
آهان ! فهمیدم مشکل از کجاست! فهمیدم که نه . . . . به قول خود پدرسوخته اش " اورکا " . . . . "اورکا" . . . . ! ریشه ی مشکلات من همین ارشمیدس پدرسوخته بود.که با این قانون مضحکش رسما" به مردم حالی کرد که چطور مرا اسیر موج های طغیانگر کنند.خدا لعنتش کند. شاید اگر اینکار را نمی کرد حالا من قسمتی از بال های یک هواپیما و اصلن شاید قسمتی از یک سفینه ی فضایی بودم.
حالا هم دیر نشده! انتقام خودم را از طبیعت و آن ارشمیدس نامرد می گیرم، به هیچ یک از این موج های وحشی گوش نمی سپارم،به هیچ شعاعی از شعاع های این دایره ی ظالم نخواهم رفت. چرا که دیروز سوال دخترکی از پدرش بیشتر به دلم نشست تا فریادهای نخراشیده ی دیگران ، که پرسید :پدر ! چرا کشتی پرواز نمی کند ؟؟؟
حالا تصمیم گرفتم آنقدر همین جا بمانم تا با لجاجتم طبیعت را وادار کنم به خواسته ام تن درنهد و مرا به آنچه میخواهم تبدیل کند نه آنچه می خواهند.
و تو . . . . های تو . . . . دیدی که چطور سکوتت ما را به جنون کشانیده است ؟؟؟
فواد زال ....................بیست و سوم آبان ۱۳۹۲
کشتی داراب
مژده ...................................غضنفر
نه ببحشید !! خدا لعنت کند این غلامحسن پست فطرت را که این لفظ قبیح (مژده ....غضنفر) را بر سر زبان آتشین ما جاری ساخت.
اکنون در ظل توجهات حضرت حق باید خدمت دوستان، آشنایان، همگروهیان ارجمند، دانشجویان بورسیه، غیر بورسیه و غیره و ذلک عرض با نرخ مبادله ای بکنم که .....که ...... که ...
حاج سهیل ملعون.......................و .....................حاجیه عروس خانوم
بله دوستان! منظور ما در ابیات بالا همین بود که حاج سهیل رو بالاخره شوهر دادیم و فرستادیمش خونه ی بخت! اونم با چی؟ با اسب سفیدو!!! بلکه درس عبرتی شود برای دوستان ! ! ! تا دیگر به راه این ملعون نروند و اعمالی چنان پلیدانه مرتکب نگردند. چنان که او کرد....
فقط من در شدت زرنگی این عزیز از دست رفته هنوز مات و مبهوتم که چطورطی یک حرکت گازانبری نیمی از دین خود را کامل کرد!!؟؟؟ امیدواریم با بهره گیری از تجارب این حرکت نیمه های دوم، سوم و سرانجام چهارم دین خود را به کمال برساند و با برقراری حکومت عدالت بین این نیمه ها ،به سر و سامانی برسد!!
باری کلا به گاز انبر بدستان !!!!
امضاء : یکی ازمعدود به عروسی دعوت شده گان، در عروسی شرکت نکرده ی، خیلی از این واقعه خوشحال مقیم محمودآباد
اعوذ با... من عباس رجیم
خوب وقتی یه کچل ادبار بیاد شر و ور بنویسه ما بر خود تکلیف می بینیم لقای صغری را به عطایش ترجیح داده و این ماه عسل کبری را کوفت و زهرمار کرده و به صغری تبدیل کرده وصغری را هم به شیدا،ویدا وندی بسپاریم و از نو خدمت به ملت را از سر گیریم.......
شایان ذکر است که همینجا اعلام کنم دوست عزیز عمروعاص جان خاک بر سرت!! گی ام بارت نی....در زمان غیبت همایونی ما، این کچل روهم نتونستی کنترل کنی.....
اما اسبق جان عزیز دلم، خوشکلم، کچلم....شما که این همه شر و ور تحویل جامعه دادی... نمیدانم چرا ازخاطرات بلغارستااااااااااااااااااان عریضه ای نداری؟ می گفتی قیمتها هم که بالا بوده!!!! لعنت به این تورم که ول کن ما نیست وبرادران دینی ما را همه جا مورد عنایت قرار میدهد!! شنیدم قیمتها طوری بالا بوده که به نان خشکی قناعت می کردی!!! و از ترس کفار، اسلام را شبانه و باقدرت هرچه تمام تر در خانه های کفار بلغاری گسترش داده ای... ما که نتوانستیم جمال منور شده ات را ببینیم اما شنیده ایم نور حقانیت و اسلام بر چهره ی دلربایت وزیدن گرفته و20سال جوان گشته ای!! وحالا به خود قغقغقغقرهههههه شده ای و آسمان وریسمان می بافی....وخاطرات سلمان ومیششم را برای ما تفت می دهی و.وجنراتور اوورال می کنی و... جنراتور بخورد در فرق سر کچلت حالا برای ما گزارش کار غلط می دهی و مهمل می بافی....
شنیده ایم رفته ای پا بوس آقا!!! این آقا نه اون آقا -امام رضا- خوب تمرکز کن ودعا کن شاید یک بار برای همیشه آدم شدی!!هرچند که برخلاف خیلی ها معتقدم تنها غیرممکن نیست که غیرممکن است بلکه آدم شدن تو هم غیر ممکن است.....
وسلام علیکم ورحمت وبرکات نیمه مجمل
برادر بسیجی انگلیس
پس از202روز غیبت صغری
- تو اینجا چیکارمی کنیییییییییی؟
- هههههههههههه هههه هههههههههههههههه اوهوم اوهوم اوهوم
از فرطه خنده، به سرفه افتادم دیگه نمی تونستم خودمو کنترل کنم. می تونستم دندونای سلمان رو بشمارم، از تعجب دهنش وا مونده بود

- بابا تو از جونه من چی می خوای؟ نمیخوای دست از سره من برداری؟
صدای خنده من دیگه خیلی بلند شده بود
- واییییییییییییی هه هه هه هه هه.....
سلمان به خیاله خودش یواشکی رفته بود کشتی و به کسی هم نگفته بود کجاست که چند ماه با خیاله راحت زندگی کنه، اما بیچاره وقتی منو توی کشتیشون جلوی دره engine room دید دیگه کم مونده بود خودشو بزنه به در و دیوار.
- بابا ولم کن دست از سرم بردار
- بیا وایستا... هه هه هه هه ...
خلاصه پشت سرش رفتم و بزور رفتم کابینش و کلی نشستیم اونجا و اذیتش کردیم تا خلقش باز شد و راضی شد یه عکس با ما بگیره

اومدیم کشتی، گفتن فردا قراره یه فورته دیگه هم بیاد اینجا یه چند روز اینجا بمونه، بعد از چند روز ترنسفر بشه، حالا کی بود؟

بله... آقا میشم....
آقا وسطه خلیجه عدن کشتی slow down داد و بعدشم stop ، اطرافمونم پر از قایقای مشکوک، آلارمه امرجنسی هم بصدا دراومده بود، همه جمع شده بودن توی اemergency station ، سربازا هم داشتن شلیک میکردن. بعد از دو سه ساعت که وضعیت عا دی شد رفتم پیشه میشششششم دیدم طرف انگار نه انگار، نه صدای surg نه صدای emergency alarm و حتی صدای شلیک هم بیدارش نکرده بود
وخییییییی یرههههههه
از کانال سویز گذشتیم و دریای مدیترانه و دریای اژه و کاناله داردانل و دریای مرمره و کانال استامبول و دریای سیاه و....

- خوب آقا کله بارگیری ما چند روز طول می کشه؟
- شما چهل هزار تن بیشتر بار ندارید. چهار روزه تمومه.
- جدی؟ ای بابا چقدر کم. خوب دیگه مجبوریم دیگه.باشه. شروع کنید.
- باشه.آقااااااااااااااا بچه ها شروع کنید....
واااااااایییی یه تیکه ابر داره از اونطرفه کاناله سوز میاد ببند دره انبار رو... ببند...
خلاص دو روز بارگیری تعطیل
بعد از دو روز:
- بچه ها شروع کنیییییید...
آقااااااا صبر کنییید، هوا شناسی اعلام کرده از فردا به مدته سه روز برف میاد
ببند دره انبار رو ... ببند.....
دوباره سه چهار روز دیگه
خلاصه با کلی عشوه ناز انبار های ما رو پر کردن و کشتی آماده رفتن شد :
- خوب حاجی، ما می تونیم بریم؟
- بله قدمتون برچشم، خوش آمدین، بازم پیشه ما بیاید.الآن تماس میگیرم با port control که یه pilot بفرستن.
علو... پورت کنترل... یه پایلوت بفرستید...چچچچیییی؟
- آقا شما نمیتونید برید
- آخه چرا حاجی؟
- میگن سرعته باد حدوده 7 نات هست، توی این سرعته باد ما اجازه نمیدیم کشتی از اینجا جدا بشه، خطر داره.
- بابا من فوت کنم میشه 7 نات.شما سمته چین نرفتی مگه؟ اونجا اگه سونامی هم بیاد، یه دفعه یه قایق کوچیک از زیره آب میاد بالا میگه من پایلوتم، بعدشم کشتی رو می بره داخل. این سوسول بازیا چیه؟
- همینه که هست. این قانونه ماست
خلاصه اینطوری شد که ما علی رغمه میله باطنیمون یه دو هفته ای اونجا موندیم
اما....
اما توی مسیره برگشت
دوباره بعد از کاناله سویز ماجرا ها شروع شد...
ژنراتوره شماره ی دو باید کلن اورهال کنی آقا فورت
بسم الله...

اول یه روز کله اتصالاتش رو باز کن


دوسه روز هم و قت میبره که همه رو از هم جدا کنی و چکشون کنی

خیلی خوب حالا gauge رو بیار و یه clearance بگیر....


چچچچییییییییییی؟
پیستون اذیت می کنه؟
بعد از این همه زحمت حالا داره اذیت میکنه؟ برش
دار پرتش کن بیرووون محکم

ما شاالله.... زور بزن هاععععععععععععععععععععع

محکم تر افرییییییییییییییین
محکمممممممممممممممممممم....
- آقا فورت، الآن رسیدیم ایران شما هم خسته هستی برو یه چند ماهی استراحت کن..
- نه آقا چیف، من خسته نیستما... می خواین ژنراتورای یک و سه رو هم کلن بریزم پایین
- چچچی؟ نه... نه... اونا هییییییچ مشکلی ندارن خیالت راحت باشه. جان من فقط برو...